م که چند سالی از من بزرگتره حرف میزدم که مابین حرفاش گفت امشب حالش خوب نبوده بغض داشته اتفاقی در حین صحبت با مدیر گروهشون میزنه به گریه و اونم که در جریان مشکلاتش هست بهش دلداری داده راهنماییش کرده گفته برو چند وقت کار نکن واسه خودت باش فوقش هفته ای یه بار دو ساعت بیا جلسه. خیالت راحت تنها نیستی من و فلانی و فلانی و فلانی و . همیشه هستیم باهات حتی اگه باهامون کار نکنی
به این فکر کردم که غیر این فلانیا که خودش گفت حداقل ٥،٦ نفر دیگه رو فقط من میشناسم و میدونم که سنگ صبور و حامی  خواهرمن. که هروقت شبانه روزه دلش بگیره زنگ میزنه و باهاشون حرف میزنه و میتونه روو همه جور کمکی حساب کنه
یاد خودم افتادم که هر وقت حالم بد بوده هروقت به مرز جنون رسیدم هروقت دلم داشته از تنهایی میترکیده حتی همین چند شب پیش که تا خود صبح مثه خر عر زدم، هیچکس نبوده که بتونم بهش زنگ بزنم و روش حساب کنم
منرهمیشه خودم جور خودم و بقیه رو کشیدم
خواهرم میگفت تو خودت دلت نمیخواد حرف بزنی حتی با من. نمیدونه که نمیخوام درد روو دردای کسی بذارم نمیدونه که آدم باید برای درددل کردن محرم راز و حامی داشته باشه و من با اینهمه دوست و رفیق دور و برم نه محرم دارم نه حامی



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها